پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و سی
زمان ارسال : ۹۵ روز پیش
سه روز تمام در برزخ بود. تب داشت و جسمش سرد بود. صدای کلاغی را میشنید که مدام روی پشتبام قارقار میکرد. پاییز که نبود! آن پرندهی سیاه خبر از آخر کدام قصه میداد؟
دلشورهاش بیشتر شد. سر و ته مکالمه را هم آورد. اما مگر عالمی ولکن بود! در حال حرف زدن با او پلهها را گرفت و بالا رفت. دم غروب بود. درِ خرپشته را که باز کرد هرم داغی به صورتش زد. هوای دمکرده و دودگرفتهی شهر تهماندهی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00دختره ی خیره سر ،پسره رو جون به لب کردی😅چقدر پارت کوتاه بود🥲